Sunday, December 31, 2006

Tell me why


_____________________________________________


In my dreams children sing
A song of love for every boy and girl
The sky is blue the fields are green
And laughter is the language of the world
Then I wake and all I see is a world full of people in need

Tell me why, does it have to be like this
Tell me why, is there something I have missed
Tell me why, I don't understand
When somebody needs somebody
We don't give a helping hand
Tell me why

Every day I ask myself what I have to do to be a man
Do I have to stand and fight
To prove to everybody who I am
Is that what my life is for
To waste in a world full of war

Tell me why, does it have to be like this
Tell me why, is there something I have missed
Tell me why, I don't understand
When somebody needs somebody
We don't give a helping hand
Tell me why
Tell me why
Tell me why
Just tell me why

Why why, do the tiders run
Why why, do we shoot the gun
Why why, do we never learn
Can someone tell us why we cannot just be freinds
Why Why

Saturday, December 30, 2006

شبان و گله در هزاره سوم

سپیده دم امروز30 دسامبر 2006 آبستن رویدادی تاریخی برای مردم عراق، منطقه خاورمیانه - که ما هم جزئش باشیم- وبالاخره سراسر این عالم هزاره سومی بود.خبر اعدام صدام، سردار سابق بابل، بسیاری از جمله من رو بهت زده کرد. دیکتاتور دیگه ای از جمع در حال انقراض قلدرهای تاریخ کم شد. از صبح که این خبر رو از BBC شنیدم پیش خودم به این فکر میکردم که چرا منطقه که ما در اون زندگی می کنیم انقدر دیکتاتور پرور و منجی گراست؟ آیا اینها همه به خاطر نفوذ استعمارگرای غربیه که به چیزی جز منفعت خودشون فکر نمیکنن؟ هر چه بیشتر به عقب نگاه میکنم کمتر به این نتیجه میرسم که توطئه غربیها باعث و بانی این مسئله باشه. در واقع شاید نفوذ غربیها بیشتر معلول شرایط موجود در منطقه است. اگه چند صد سالی به عقب برگردیم به این نکته پی میبریم که حتی قبل از ورود استعمارگران فرصت طلب غربی در ممالک همجوار کم وبیش هیولاهایی از جنس صدام وجود داشتن که به اسم دین ،نژاد و یا وطن در گلوی مخالفشون سرب داغ میریختند. رویاشون خدایی کردن بر رعیت بی هویتِ در پی منجی بوده و در این راه هر جنایتی نوعی تقدس به شمار می رفته که نه تنها مذموم نبوده که حتی لازم و اجتناب ناپذیر هم به شمار می رفته.
اما دوباره برگردیم به سوالی که مطرح شد؟ چرا منطقه ما انقدر دیکتاتور پروره؟ از نظر من مشکل در میان خود توده مردمه. در واقع توده مردم خاورمیانه از نظر شخصیتی دارای هویت مشخصی نیستند. ساختار جامعه این توهم رو در ذهن این توده بالنفسه بی شکل شکل داده که این خیل کثیرالتعداد رمه هایی بیش نیستند که بی تردید بدون شبانی لایق طعمه گرگ بیابانون میشن، بی خبر (یا حتی شاید با خبر) از اینکه همین شبان دلسوز روزی گرگ بیابون از کار درمیاد. زندگی در این شرایط بالتبع زمینه رو برای شبان و گرگ بعدی مهیا میکنه. در واقع در این جوامع همه به نوعی میل به دیکتاتور شدن دارن ولی خوب هر کس به اندازه وسعش! کمی به درو و ور خودمون نگاه کنیم دیکتاتورکهای زیادی از این نوع رو میبینیم که در یک چارچوب سنتی با هم درجدال و گاهی هم در سازشند. پدر حاکم خانه به همه زیر و بم زندگی زن و بچه ش کار داره. این مسئله در مورد زن و دخترش بارزتره... مادر و خواهرشوهر بلای جون عروس تازه از راه رسیده هستن...پلیس مملکت (از سرباز تا سردارش) که باید منشا آرامش باشن بالعکس مخل آسایشن که به چپ و راست زندگی اجتماعی و حتی خصوصیت گیر میدن ... همین قضیه در مورد کارمند و بازاری و دانشگاهی و سیاست پیشه ها صادقه. دست آخر از این جامعه چی میمونه یه سری ارزش بی ارزش، تعصب کور و زندگی انگل وار....
مردم ما هنوز از معیارهای واقعی برای زندگی کردن در یک جامعه دموکراتیک برخوردار نیستن و به تعبیری بهتر زبان زور رو بهتر از زبان منطق میفهمن...

Friday, December 29, 2006

نقاب

کسی مرا عاشقانه دوست دارد آنگونه که گویی بی من توانیش برای ماندن در این آشفته بازار نیست. می بوسدم تا ببوید دهانم را مبادا که دیگری را گفته باشم که دوست دارم. می پویدم تا بیابد که آیا سری در نهان دارم ... می خواندم تا بداند که آیا نگاهش را می خوانم ....

کسی را عاشقانه دوست دارم. آنگونه که هر روز به امید دیدنش راهی آن بیگانه سرا میشوم. میدانم که دیگری را دوست دارد و لعل لبانش نصیب دیگری است اما توانیم برای رفتن از این آشفته سرا نیست. تمام اسرار دلم در نگاه و خرامی قدمانش است پس می پویمش بی آنکه بیابد چه در دل دارم و می خوانمش بی آنکه بخواند چه در نگاه دارم....

غروبی دیگرست، خانه همان خانه. دهانم را می شویم مبادا در بوسه هایش بیابد که دیگری را دوست دارم. نگاهم را می خموشم مبادا بیابد اسرار دلم را ...

Wednesday, December 27, 2006

نهان مکن

امروز تونستم که آلبوم جدید علیرضا عصار، "نهان مکن"، رو بشنوم. کار جدید و در نوع خودش بدیعی بود. نکته جالب در مورد این آلبوم اینه که تمام آهنگها با تنظیم شهرداد روحانی و بوسیله ارکستر سمفونیک لندن اجرا شده. از میان یازده ترانه این اثر زیبا، بیشتر از همه از آهنگ "بن بست" خوشم اومد. شاید به یه تعبیری بیان کننده زندگی امروز ما ایرانیاست. متن آهنگ از اینقراره:

گاهی مسير جاده، به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه، از دست می رود
گاهی، همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشياری خود مست می رود
گاهی، غريبه ای، که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول، اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر، خلاف آنچه که گفته است، می رود
واااای از غرور تازه به دوران رسيده ای
وقتی ميان طايفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و (هه) پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لايق مان هست، می رود

گاهی، کسی نشسته، که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست، می رود
اينجا، يکی برای خودش حکم می دهد
آن ديگری، هميشه به پيوست می رود
اين لحظه ها، که قيمت قد کمان ماست
تيری است بی نشانه، که از شست می رود
بيراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسير جاده، به بن بست می رود
واااای از غرور تازه به دوران رسيده ای
وقتی ميان طايفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لايق مان هست، می رود


به هر حال توصیه می کنم حتما آلبوم "نهان مکن" رو برای یه بار هم که شده گوش کنید.

Tuesday, December 26, 2006

برو گم شو مرتیکه

امروز بالاخره بعد از کلی از زیر کار در رفتن و بهانه در آوردن تونستم پروپوزالی رو که رییسم ازم میخواست بنویسم و تحویلش بدم. اولین باریه که یه مدرک به این مهمی رو انقدر سرسری و بی انگیزه نوشتم. انگار نه انگار که قرارِ بودجه تحقیقاتی سال آیندم از طریق این پروپوزال تامین بشه. امیدوارم که جناب رییس خودش با اون زبون چرب و نرمش یه کاریش بکنه!

چند وقتیه تو فکر اینم یه سر برم ایران آب و هوا عوض کنم. الان مدتهاست که به زبون فارسی با کسی درست و حسابی حرف نزدم. هر حرفی هم که بوده در حد احوالپرسی بوده. راستش گروه خونیم به ایرانی های دور و برم نمیخوره. شاید باورتون نشه اگه بگم اکثرشون به شدت مذهبی هستن. بیشتر دخترای ایرانی که من اینجا دیدم حتی به ندرت میشه تو ایران هم پیدا کرد. روسری به سر و لباس های XL پوشیده. وقتی هم باهاشون حرف میزنی راه به راه آیه و حدیث به هم میبا فن. چند وقت پیش که با یکی از دوستهای خارجیم رفته بودیم به ایران طرف هاج و واج به دخترای خفن آرایش کرده و پسرای بی ریش و زیر ابرو گرفته نگاه میکرد که از سروکول هم بالا میرفتن. خداییش منم بودم شاخ در میاوردم. اینجا صبح تا شب یا تو تلوزیون دسته گلای احمدی نژاد رو می بیین یا ایرانیهایی به شدت مذهبی که همه رو میخوان ارشاد کنن ولی از اون طرف تو خود ایران یه تریپ دیگه از آدمها را میبینن که تنها چیزی تو کله شون نیست نماز و روزه و ارشاد کردنه. جالب اینه که این دوست ما تا زمانی که ایران بود کلی فحش ناموسی و متلک یاد گرفت الان کمی که سر به سرش میزارم به فارسی میگه برو گم شو مرتیکه!!!

به هر حال اگه فرصت بشه ظرف یکی دو ماه دیگه یه سر میرم ایران تا هم خونواده و دوستام رو ببینم هم کمی استراحت کنم. البته اگه آق رییس بزاره.

Friday, December 22, 2006

مشکلِِ انتخاب

در انتظاری گنگ و مبهم به سر میبرم و مزید بر آن در کشاکش انتخاب بین این و آن. گاهی داشتن گزینه ای برای انتخاب بسیار دلهره آورتر از نداشتن آن است. گزینه هایی که انتخاب هر یک تو را به دنیایی جدید رهنمون میکند.
زندگی من در این گاه خودآگاه به دو راهی دیگری رسیده است. راهیش در این دیار و دیگریش به آنسوی کره خاکیست. و من باید راهی را از این دو راه برگزینم در زمانی به کوتاهی نیمِ ماه. دلهره امانم نمیدهد لحظه ای. از ساعت و ثانیه ها می ترسم.
گاهی می اندیشم به این دیار، که اگر بمانم ثمره‌ُ چندانی جز دادن گزینه ای دیگر برای انتخاب نخواهد داشت. شاید گزینه بعد گزینهُ بدی نباشد. اما چه کنم که هنوز دستم به جایی بند نیست. و این راه، راه چالش و جدال است.
گاهی به آن سوی کرهُ خاکی می اندیشم. وعده هایش دلفریب است. اما چه کنم که آنچه می خواهند خواهش من نیست. خوش میدهند ولی نیک میدانم که در آنجا روز هایم به شادی و پویایی اینجا نیست.