Wednesday, February 28, 2007

سرزمین غریب

دردی است بس گران، بودن در میان دردمندانی که امیدی به شاد شدن ندارند. مرگ تمام وجود این جمع را فرا گرفته گویی که اندیشه ای جز زیستن در سیاهی و تنگی قبر در خاطرشان نیست. راهها به بیراه و راه حلها سراسر اشتباه است. چونان بیچاره اند که بر هر گره ای کور گره ای دیگر مینهند آنگونه که هزار عاقل بی درد نیز یارای باز کردن عقده های در هم تنیده شان را ندارند.
اینجا سرزمین مادریست جایی که میهنش می نامم با مردمانی هم زبان و هم چهره. با بسی امید به دیدن یار و دیار از غربتی آشنا پا در این میهن سیاه و پوشیده در یاس و غم نهادم. اندکی پس از ورود خود را در میان مومنینی ریاکار دیدم که هزار خدعه و نیرنگ در پی نانی در آستین دارند. زنانی پوشیده در سیاهی جهالت بار حجاب، هر چه بار عقل کمتر پوشیدگی شان چشم آزارتر. مردانی دیدم که در آتش شهوت رقت بارشان کوروارانه با هر که از جنس مخالفشان ارضای هوس و هرزگی می کنند و لو با تکه کلامی و یا حتی نیمه نگاهی بیماروار. شهر روستاگونه به هر سوی چنگی کشیده و آدمیان خل و خاکی در هر سوی این شهر بی سامان در هراسی گنگ و مبهم در شتابند. دیگر توانی برای شنیدن حرف این آشنایان غریب ندارم، یکی در فکر گنج دیگری وراج در گفتن رنجنامه اش.
خواست خدا مجالی برای ابراز خواست خود خویشتن شان ننهشته، اگر نیک آمد که هیچ ولی آنگاه که بدی پیش آمد همه را حکمت الهی میدانند. گویی خدایشان کاری جز نزول عذاب بر این قوم رام و خوش افسار ندارد. دوست دارم که چشمانم را ببندم بر این همه حماقت ولی نجوای یاس بارشان انباشته در گوشم می شود و دهان را به فریاد می گشاید که آرزویم بازگشتن دوباره به همان غربت کم ملال است.

No comments: